دلتنگی

ساخت وبلاگ
دستمال گرد گیری در دستم بود و داشتم طبقات کتابخانه را تمیز می کردم ،. در کتابخانه به دنبال هیچ چی بودم ، کتاب بابا لنگ دراز توجه منو جلب کرد ، به یاد آن روز های زیبا افتادم، که برای بچه ها کتاب تهیه می کردم و برایشان ، می خواندم . واز کتاب خواندن در کنار انها لذت می بردم زمان کودکی ما کتاب داستان مخصوص کودکان نبود .!!با خود می گفتم آدم بزرگها برای بچه ها کتاب نوشته اند . باید بدانم چطوری نوشته اند .بابا لنگ دراز و قصه های من و بابام ، بابای خوب من ، را از کتابخانه خارج کردم، تا آنها را مطالعه کنم . بدنبال هیچ بودن هم جالبه ، ! دو تا کتاب انتخاب کردم . دلتنگی...
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 47 تاريخ : چهارشنبه 25 مرداد 1402 ساعت: 8:10

چقدر زیبا بود دنیای دیروزداستانی از کتاب قصه های من و بابامبابام می خواست از خودش عکس بگیرد . من هم رفتم پیش بابام و گفتم : بابا جان ، یک عکس هم از من بگیرید!بابام گفت : توی دوربین عکاسی من فقط یک فیلم هست . نمی توانم با یک فیلم دو تا عکس بگیرم !من خیلی غصه ام شد . بابام دلش برایم سوخت . فکری کرد و مرا وارونه روی سرش گذاشت و گفت : خیلی خوب تکان نخور تا یک عکس هم از تو بگیرم !بابام ، باهمان یک فیلم عکسی از من و خودش گرفت . بعد که عکس را چاپ کردیم ، بابام عکس من و خودش را باقیچی از هم جدا کرد . بابام برای خودش صاحب یک عکس شد ومن هم برای خودم صاحب یک عکس شدم .بابام از دیدن عکس خودش خیلی خوشحال شد آن را قاب کرد ، برای اینکه تنها عکسی بود که در آن سر بابام مو داست .داستان مصور بود ، دلتنگی...
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 45 تاريخ : چهارشنبه 25 مرداد 1402 ساعت: 8:10

کنار پله های راهرو یک قاصد دیدم که به من داره نگاه میکنه .

قاصدک را برداشتم و دیدم روی هر کدام از گلبرگهای سفید قشنگش نوشته ،

خبر خوش ،

منم یک فوت بزرگ کردم فرستادمش برای پرواز وبهش گفتم ،

خوش خبری تو

دلتنگی...
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 45 تاريخ : چهارشنبه 25 مرداد 1402 ساعت: 8:10

مادرم می گفت : مادر جان لباس باید هوا بخوره . با سبد پر از لباس رفتم پشت بام. ، آسمان آبی بود اولین تکه لباس را روی بند قرار دادم ، دیدم باد می اید و اصلا نمی تونم دستم را از روی لباس بردارم یک دست به بند لباس و بادست دیگری کیسه گیره را برداشتم ومحکم زدم به لباس ،تا آخرین تکیه لباس بر روی بند قرار گرفت ، صاف مرتب و منظمبه اولین تکه لباسی که پهن کرده بودم که ملافه آبی به رنگ اسمون بود دست زدم دیدم خشک شده ، کلی خندیم وگفتم هما مگر سرمای چار چاره که لباس آوردی پشت بام ، ( ۳۵ درجه ) و خندیم گفتم آخه لباس باید هوا بخوره ،نمی دونم زور باد به اون گیره های محکم می رسد ؟ دلتنگی...
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 48 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1402 ساعت: 20:42

برای خرید نان از خانه خارج شدم ، کنار کوچه هیچ ماشینی پارک نبود تعحب کردم چرا!وارد خیابان شدم خلوت هیچ تردی نبود به یاد "رمان کوری" افتادم ، گفتم چرا خلوت نکند اتفاقی برای مردم َشهرم افتاده !!، بقالی حیدر هم بسته بود ،!!!!از کنار خیابان عبور می کردم ، صدای موتوری که بر خلاف عادت همیشگی موتور سوران، خیلی بی صدا و اهسته حرکت می کرد ، بگوشم رسید ، آرام به پیاده رو رفتم که راه بیشتری برای موتور سوار باشد ،دیدم پسرکی با دستان کوچکش پشت پدر را حلقه کرده و صورتش را به پشت پدر تکیه داده و ویک کولی کوچک در پشت دارد ، و پدر آهسته پسرک را موتور سواری می دا د،موتور سوار آرام حرکت می کرد که آسیبی به پسرک نرسد . وگویا در کولی ( کیف ) پسرک صبحانه پسرک بود .در دل برایشان روز خوبی آرزو کردم ، اما چرا همه جا خلوت ! و بعد متوجه شدم پنج شنبه است . به نانوایی رسیدم ، نفر دهم شدم ، دلتنگی...
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 45 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1402 ساعت: 20:42

دوستی سوال کرد چند سال دارید ،

به او گفتم :

اولین درس کتاب فارسی ما این بود

دارا--------------- آذر

توپ دارا -----------------عروسک آذر

او گفت ،: چقدر سخت بود

به او گفتم نسل ما خیلی سختی را تحمل کرده اند .

و الان صبورترین هستند .

دلتنگی...
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 60 تاريخ : پنجشنبه 12 مرداد 1402 ساعت: 0:16

تنها صدایی که می شنوم صدای قلبم است . دلتنگی...
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 60 تاريخ : پنجشنبه 12 مرداد 1402 ساعت: 0:16

حالا اگر هوا بهاری بود چی می شد ، !!!!!!!

تعطیلی خوبی بود وسط تابستون

سفرشون به سلامت باشد ، . خدا کمکشون کرد که آخر هفته را از دست ندهند ،

امروز چهار شنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۲ به خاطر گرمای بالای ۴۰ درجه همه جا تعطیل شده ، شهر خلوت !!!!!

هفته ۷ روزه

آخرش امروزه

امروز تعطیله

وقتی مدرسه می رفتیم روزهای جمعه این شعر را می خوندیم

دلتنگی...
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 64 تاريخ : پنجشنبه 12 مرداد 1402 ساعت: 0:16